معنی شرط زندگی آرام

عربی به فارسی

شرط

حالت , وضعیت , چگونگی , شرط , مقید کردن , شرط نمودن , ناف , سره () میان , وسط

لغت نامه دهخدا

شرط

شرط. [ش ُ رَ] (ع اِ) ج ِ شُرطَه. سرهنگ و پیاده ٔ شحنه. (آنندراج). ج ِ شرطه به معنی چاوش شحنه و سرهنگ آن. (از منتهی الارب). || گروهی از برگزیدگان اعوان ولات و ایشان در روزگارما رؤسای ضابطه «پلیس »اند و مفرد آن شرطی به سکون «راء» و فتح آن غلط است. (از اقرب الموارد): لوا فرستاد بولایت فارس و کرمان و خراسان و زابلستان و کابل و شرط بغداد [معتضد باﷲ ولایت این ممالک را با شرط بغداد برای عمر و لیث]. (تاریخ سیستان).
- امیر شرط، فرمانده و رئیس شرطه ها:
یزید بشرالحواری را امیر شرط کردند. (تاریخ سیستان).
- صاحب شرط، همان والی شرط است. رجوع به والی شرط شود.
- والی شرط، فرمانروا و حاکم شرطه ها: پس عمر یزیدبن بسطام را فرمان دادکه والی شرط او بود تا منادی کرد... و یزید بسطام که والی شرط بود کشته شد. (تاریخ سیستان).
|| نخستین دسته ای که در جنگ حاضر شوند و آماده ٔ مرگ باشند. (از اقرب الموارد).

شرط. [ش ُ رُ] (ع اِ) ج ِ شریط. (اقرب الموارد). رجوع به شریط شود.

شرط. [ش َ] (ع اِ) پیمان. (منتهی الارب) (مجمل اللغه) (از کشاف اصطلاحات الفنون). عهد و پیمان. (غیاث اللغات). در فارسی با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج):
به پیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی.
بدو دادی آن گاه رخ را پدر
از این شرط و پیمان نرفتی بدر.
فردوسی.
امیر برنسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط چون به بغداد باز رسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). و آنچه شرط شده بر من از این بیعت از وفا و دوستی... عهد خداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). چند کار سلطان مسعود برگذارد همه با نام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
بر آن شرطی فروشد دل به کویت
که تا جان برنیاید برنیاید.
خاقانی.
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن.
خاقانی.
- شرط شکستن، نقض عهد و پیمان کردن: هرگاه بشکنم شرطی از شرایط این بیعت را... لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- شرط عقل، حکم عقل. آنچه با عقل منطبق باشد. آنچه عقل حکم کند:
رزق هر چند بیگمان برسد
شرط عقل است جستن از درها.
سعدی.
شرط عقل است صبر تیرانداز
که چو رفت از کمان نیاید باز.
سعدی.
- شرط لغوی، مانند: «ان دخلت الدار» در عبارت «انت طالق ان دخلت الدار» اهل لغت این ترکیب را وضع کرده اند تا نشان دهند جمله ای که «اِن » بر آن داخل گردید شرط است و جمله ٔ دومی که معلق بدان باشد جزاء است. و بیشتر شرط لغوی در معنای سببیت بکار میرود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| در استعمال فارسیان بمعنی طور و طرز بکار رود. (از آنندراج):
هریک به میانه ٔ دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط.
نظامی (لیلی و مجنون ص 22).
|| خوب. صحیح. درست. (یادداشت مؤلف). رسم. لازمه ٔ امری بر. متناسب با. واجب. ضرور. لازم: جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619).بیارند آنچه شرط و رسم آن است بسزای با هر دو جانب با مهدها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). حال این ابوالقاسم یکجای بازنمودم در این تاریخ دیگر بار گفتن شرطنیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 576). اکنون تاریخ که در آن بودیم بر سیاقت خویش برانیم و آنچه شرط است بجای آریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). ملوک روزگار... لطف را بدان حال منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 305). زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). برزویه شرط خدمت و زمین بوسی بجای آورد. (کلیله و دمنه).
در دل مدارنقش امانی که شرط نیست
بتخانه ساختن به نظرگاه پادشا.
خاقانی.
تا تو به خاک اندری ای گنج پاک
شرط بود گنج سپردن به خاک.
نظامی.
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر.
نظامی.
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که بدوستان یکدل سر دست برفشانی.
سعدی.
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
سعدی.
سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چراخدمتی نکردی و شرط ادب بجای نیاوردی.
سعدی.
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش.
حافظ.
حکیم گفت:... دو کار بباید کردن یا بر باید گشتن... یا بزیر خواندن و جنگ کردن، شاه گفت: برگشتن شرط نیست. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی). گفت: در شب با دیوان پیکار کردن شرط نباشد. (اسکندرنامه نسخه ٔنفیسی).
اول سیاست است که شرط ریاست است
او را ریاست است که یکسر سیاست است.
صائب.
و نیز بگویم که مرا از آنچه روند و سازند خبر ده که این شرط نیست و روا ندارم که معتمدان مجلس خاصه این چنین کنند. (آثار الوزراء عقیلی). آن درویش درخواست کرد که از درازگوش فرودآمدن شرط نیست. (بخاری).
- بشرط، برسم:
میبرد بشرط سوگواری
بر هفت فلک خروش و زاری.
نظامی.
- || مشروط:
ناز اگر خوب را سزا است بشرط
نسزدجز ترا کرشمه و ناز.
فرخی.
- بشرطها و شروطها، در تداول مردم بجای این جمله ٔ جوابی بکار رود: در صورتی که موافق شرایط باشد. در حالیکه مطابق همه ٔ قرارها و قواعد باشد.
- در شرط بودن، درست بودن. مطابق مواد و قیود چیزی بودن: هلاک ایشان بسبب استشعاری که ترا می باشد در شرط نیست. تباه کردن صورتها و آفریده ها در شرع و در حکمت محظور است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 58).
|| (مص) بچیزی وابستن قول و فعل. (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف). وابستن قول یا فعل و آنچه به او خواسته باشد بچیزی. (از کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از کنز). مقید کردن کاری به کاری. تعلیق کردن و بستن چیزی بر چیزی:
شرطم نه آنکه تیر و کمان خواهد
شرط آنکه سرمه خواهد با غازه.
بوالحر.
در جهان آنچه بکار آید... ما را گردد. اما شرط آن است که... پنجهزار اشتر بار سلاح... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 913). پس اگر بشکنم این بیعت را یا چیزی را از آن یا بگردانم شرطی از شرطهای آن... ایمان نیاورده ام به قرآن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است. (کلیله و دمنه).
بر تو مرا اختیار نیست که شرط است
کآنکه ترا دارد اختیار ندارد.
خاقانی.
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آورده ام.
خاقانی.
به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن
چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 446).
بشرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از رای او.
نظامی.
شرط روز بعث اول مردن است
زآنکه بعث از مرده زنده کردن است.
مولوی.
طبل خواری در میانه شرط نیست
راه سنت راه مکسب کردنی است.
مولوی.
جمعه شرط است وجماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز.
مولوی.
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این.
مولوی.
- شرط عادی، مانند نطفه ٔ در رحم برای تحقق ولادت. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اِ) در اصطلاح حکما بر نوعی از علت اطلاق گردد و آن امری وجودی است که شی ٔ خارج از آن بر آن متوقف باشد نه محل آن شی ٔ تصور شود و نه وجوه آن شی ٔ از آن و نه بخاطر آن باشد و آن را آلت نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در عرف و اصطلاح عامه، چیزی است که وجود شی ٔ بر آن متوقف باشد. و این شامل رکن و علت می گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در تداول نحویان شرط لفظی است که ادات شرط بر آن داخل شود مانند: ان، اذما، حیث و دیگر جوازم دو فعل که جمله ٔ نخست را شرط و دوم را جزا نامند:
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا.
مولوی.
|| در اصطلاح فقه و اصول فقه شرط امر خارج شی ٔ است که شی ٔ بر آن متوقف و غیر مؤثر در وجود آن باشد مانند وضوء نسبت به نماز گزاردن زیرا صحت صلوه متوقف برداشتن وضوء است اما وجوب صلوه متوقف برداشتن وضوء نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شرط شرعی، مانند داشتن طهارت برای نماز گزاردن زیرا این شرط را شرع و دستور خدا مقرر کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
|| در اصطلاح متکلمان متوقف بودن شی ٔ بر شی ٔ دیگر است بی آنکه آن شی ٔجزء ماهیت آن و یا مؤثر در آن باشد. مانند علامت و نشانه که دلالت بر شی ٔ میکند ولی تأثیری در وجود آن ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرحانی). || گرو. مال که بر آن شرط بندند: شرطبندی. گروبندی. (یادداشت مؤلف). || (ص) ناکس و لئیم و فرومایه. (منتهی الارب). ج، اشراط. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

شرط. [ش ُ] (ع اِ) نشانی و علامت. (از غیاث اللغات). در اصل بمعنی علامت است. (از سروری). || باد موافق و این عربی است بمعنی علامت، چون این باد علامت نجات کشتی است بدان موسوم شد. (از سروری). این باد موافق را شرط از همین جهت گویند که علامت روان شدن جهاز و دور شدن طوفان است. (از غیاث اللغات). || (مص) نشتر زدن حجام. (از غیاث بنقل از میر نور اﷲ شارح گلستان).

شرط. [ش َ رَ] (ع اِ) در لغت بمعنی علامت است و اشراط الساعه (علامتهای قیامت) از همین معنی است. (از تعریفات جرجانی). علامت. ج، اشراط. (اقرب الموارد). نشان. (منتهی الارب) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). || مردم سفله و ناکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مهتر و شریف قوم. از لغات اضداد است. (منتهی الارب). اشراف. ضد است. (از اقرب الموارد). || ستور ریزه و بلایه. (منتهی الارب). رذال مال و خرد آن. (از اقرب الموارد). || هر آبراهه ٔ خرد که از مقدار ده گزآید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اول هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

شرط. [ش َ] (ع مص) لازم گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).گرو بستن. ج، شروط. (یادداشت مؤلف). || لازم گردانیدن. (غیاث اللغات). لازم گردانیدن چیزی را در بیع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پیمان کردن. (دهار) (المصادر زوزنی) (یادداشت مؤلف). اشتراط. (تاج المصادر بیهقی). || تعلیق کردن کاری را بکاری. (غیاث اللغات). تعلیق کردن چیزی را بچیزی. (منتهی الارب) (کنزاللغات) (از کشاف اصطلاحات الفنون). معلق کردن چیزی بچیزی دیگر بطوری که تحقق جزء اول بستگی بتحقق جزء دوم داشته باشد. (از تعریفات جرجانی). || نشتر زدن. (دهار) (المصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب). نیش درزدن. (تاج المصادر بیهقی). تیغ زدن، چنانکه برای بیرون کردن خون به حجامت. (یادداشت مؤلف). نیشتر زدن. (مقدمه ٔ لغت جرجانی). نیشتر زدن حجام. (از اقرب الموارد). ج، شروط. (یادداشت مؤلف). || در کار سخت و بزرگ افتادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).


آرام

آرام. (ع اِ) ج ِ رئم. آهوان سپید:
دیده از کبک در ایام تو شاهین شاهین
کرده با شیر بدوران تو آرام آرام.
سلمان ساوجی.
|| ج ِ اِرَم. نشانهای راه از سنگها در بیابان یا نشانه های قبیله ٔ عاد.

آرام. (اِخ) بروایت تورات، نام پنجمین فرزند سام بن نوح. || نام سوریه و شام و بین النهرین مسکن آرامیان فرزندان آرام بن سام بن نوح.

آرام. (اِ) سَکن. سکون. آرامش. ثبات. مقابل جُنبش. تَوَقف. درنگ. || آهستگی. مقابل شتاب:
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
از آرام و جنبش نبد پیش چیز
همان هر دو چیز آفریده است نیز.
فردوسی.
چو آرام یابی برستی ز رنج.
فردوسی.
نگه کن بدین گنبد تیز گرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و از آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود.
فردوسی.
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وز آن رفتن گور و آن راه تنگ
از آرام بهرام و چندان درنگ.
فردوسی.
از او کم وزو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زرّ و بر چرخ زیور.
ناصرخسرو.
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام و تو خود در شتاب.
ناصرخسرو.
گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام، انجام هر صُوَر.
ناصرخسرو.
نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام. (مقامات حمیدی). تا آئین زمین آرام است و تاطبیعت زمان و دور آسمان گردش... (راحهالصدور).
رازیست در این جنبش و آرام ولیکن
ترسم که تو خود نیک در این راز نبینی.
اوحدی.
|| آسایش. استراحت. راحت. هال. آسودگی. قرار.امان. صبر. شکیب:
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است.
فردوسی.
خور و خواب و آرام جوید [حیوان] همی
وز آن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد زنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبود آن شبش جای آرام و خواب.
فردوسی.
چنین تا بدرگاه افراسیاب
برفت و نکرد ایچ آرام و خواب.
فردوسی.
بپاسخ چنین گفت دستان سام
که ای سیرگشته ز آرام و جام.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ چنگ و نای و رباب
نبدبر زمین جای آرام و خواب.
فردوسی.
وز آنسو چو آتش همی راند زال
نه خورد و نه خواب و نه آرام و هال.
فردوسی.
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب.
فردوسی.
از او دور شد خورد و آرام و خواب
ز مهر وی و خشم افراسیاب.
فردوسی.
برآشفت چون آتش افراسیاب
به پیچید از جای آرام و خواب.
فردوسی.
تو خفته به آرام در خان خویش
چه دیدی بگو تا چه آمدْت پیش.
فردوسی.
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاووس تا شاه فرخ نژاد
به پیش بزرگان کمر بسته ایم
به آرام یک روز ننشسته ایم.
فردوسی.
ز دینار گفتند وز کار پوست
ز کاری که آرام روم اندر اوست.
فردوسی.
چو شستی بشمشیر روی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین.
فردوسی.
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را به نزدیکش آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس.
فردوسی.
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که من امشب از کین افراسیاب
نه آرام گیرم نه خورد و نه خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد بر او لشکرش.
فردوسی.
بسوی سپنجاب رو همچو باد
ز آرام و شادی مکن هیچ یاد.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
بدید اندرآن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب.
فردوسی.
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که بردیم رنج دراز.
فردوسی.
همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
برآمد از آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پرآب.
فردوسی.
بزن گیرد آرام مرد جوان
اگر تاجدار است اگر پهلوان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و پیکار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده ٔ داد و آرام و مهر؟
فردوسی.
بیهوده چه داری طمعدر این جای
آرام، که این نیست جای آرام.
ناصرخسرو.
زمین جای آرام هر آدمیست
همان خانه ٔ کردگار از زمیست.
اسدی.
و ضعفاء ملت و دولت را در سایه ٔ عدل و مایه ٔ رأفت او آرام داده. (کلیله و دمنه). || طمأنینه ٔ دل. اطمینان خاطر. سکون نفس. فراغ بال. اطمینان قلب. آسودگی دل:
وز آن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
همان نیز پرویز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار او خوشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
مر مرا داد رای تو آرام
مر مرا کرد جود تو بنوا.
مسعودسعد.
چو دشمن بدشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل.
سعدی.
|| صلح. آشتی:
دگر گفت کز کردگار سپهر
کز اویست پرخاش و آرام و مهر.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند آرام و رای و هنر.
فردوسی.
|| سکوت. خاموشی:
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرو مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری ؟ عرتامی ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی، و چ پاول هورن).
بدو گفت [به اسفندیار] رستم که آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر؟
فردوسی.
|| اَمن. ایمنی. امنیت. امان. مقابل آشوب:
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و رادی بدین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
فردوسی.
چنین تیر تیز آمد از بام دژ
که از بخت شاه است آرام دژ.
فردوسی.
جز آرام و خوبی نجستم، بدین
که باشد پس از مرگ من آفرین.
فردوسی.
چون راست روَد دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایّام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی درشده و کام به ناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام.
قطران.
|| بستر. مرقد.خوابگاه:
نشستند [ایرانیان] با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست می
برفتند از آن پس به آرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش.
فردوسی.
سحرگاهان بجستندی ز آرام
برامش دست بردندی سوی جام.
(ویس و رامین).
|| خلوت جای:
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
از این پس شب و روز گردنده دهر
نشست وببخشید بر چار بهر...
دگر بهره شادی و رامشگران
نشستن به آرام با مهتران.
فردوسی.
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.
فردوسی.
|| مقام. مقابل سفر:
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر.
انوری.
|| سکینه. وِقار. طُمأنینه:
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترا بستی
حدیث زلزله کردن بچشم خلق خوابستی.
فرخی.
|| قصر و کاخ پادشاهان ایران، مترادف سرای ترکان عثمانی. (از لاروس). مقر. مستقر. کرسی. عاصمه. دربار:
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه.
فردوسی.
چنان دان که یزدان ترا داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
بمردی نشیند به آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تختگاه
همه بنده باشیم و او پادشاه.
فردوسی.
سوم هفته در جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی.
فردوسی.
سپهدار ترکان از آن روی چاچ
نشسته به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
فردوسی.
بیامد همانگه به آرام خویش
پراکنده گرد جهان نام خویش.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه.
فردوسی.
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام شد تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
|| وطن. موطن. مولد. مسکن. محل سکون. خانه. جای. مأوی. مکان:
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست.
فردوسی.
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت و از جای وآرام اوی.
فردوسی.
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ازآرام و از شهر و از خورد و خواب.
فردوسی.
چه باشد ز ایرانیان نام اوی
بگو تا کجا باشد آرام اوی ؟
فردوسی.
بتوران زمین زادی از مادرت
هم آنجا بد آرام و آبشخورت.
فردوسی.
بس است این فخر مر شاه جهان را
که آرام است چون تو دلستان را.
(ویس و رامین).
نه هر آرام چون آرام پیشین
نه هر یاری است چون یار نخستین.
(ویس و رامین).
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود.
(ویس و رامین).
- آرام ساختن جائی، بوطن کردن آنجای. مسکن گرفتن در آن: روس بسیار بگردید و جائی نیافت که او را خوش آمدی، سوی خزر نامه ای نبشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ). و بربر و قبط هم از فرزندان وی بودند و بدین زمینها آرام ساختند که به نام ایشان بازخوانند. (مجمل التواریخ).
|| قرارگاه. سرای باقی. دارالقرار:
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرائی جز این [دنیا] باشد آرام تو.
فردوسی.
بدانش بود نیک فرجام تو
بمینو دهد چرخ آرام تو.
فردوسی.
چنین گفت این است فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما.
فردوسی.
- به آرام، ساکن. ساکت. آسوده. مأمون. ایمن:
جهان بد به آرام زآن شادکام [از جمشید]
ز یزدان بدو نو بنو بد پیام.
فردوسی.
|| زهدان. مشیمه:
چنین گفت بانامداران شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرّم نه تخت
مگر تخمه ٔ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن تخمه با این نژاد
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو رفت اورمزد اندر آرام خویش
ز گیتی ندیدم جز از نام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
|| مجازاً، آشیان. وَکر. وکنه. لانه:
وز آنجا بیامد سوی مرز سغد
یکی نوجهان دید آرام جغد.
فردوسی.
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانْت
بکوه و بیشه در، آرام و مستقر دارد.
مسعودسعد.
|| کنام:
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کردو شیر آرام گرفت.
خیام.
|| گور. قبر. مَدفَن. دَخمه. || عشرت و صحبت با زنان:
چو سالت شد ای پیر بر شست ویک
می و جام و آرام شد بی نمک.
فردوسی.
و رجوع به آرامیدن با... شود. || پروا. (فرهنگ اسدی). || بمعنی آرام بَن نیز آمده است. || (ص) دِنج. بی هیاهو. || آرمیده. آرمنده. اَرمنده. مستریح. صاحب آرامش. ساکن. ساکت. خاموش. بی اضطراب. مطمئن. مُتسلی. بی قَلَق. بی طوفان. که سرکش و توسن نباشد. ذلول.
- اسبی آرام، مقابل توسن.
- بچه ای آرام، مقابل شوخ.
- خاطری آرام، مقابل مضطرب.
- دریائی آرام، مقابل شوریده.
|| آهسته. نرم. || افتاده (آدمی). سربپائین. || (صوت) مَهْلاً! مَهْلاًمَهْلا! آهسته ! بی شتاب ! || شوخی مکن ! || (نف مرخم) در کلمه ٔ مرکبه ٔ دِل آرام و نظایر آن مخفف آراماننده است.
- امثال:
هر کس که زن ندارد آرام تن ندارد.
یا شب گریه کن روز آرام بگیر یا روز گریه کن شب آرام بگیر.

آرام. (اِخ) تخلص میرزاصادق نام یزدی از شعرای متأخر، در قرن سیزدهم هجری.

فارسی به عربی

شرط

اذا، اقرر، تعبیر، تقیید، حجز، حصه، شرط، مقاله، موهل، وعد

فرهنگ عمید

آرام

ساکت، خاموش،
بی‌حرکت،
[مجاز] امن،
راحت: زندگی آرام،
(اسم مصدر) آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷)،
(قید) آهسته،
(بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن
آرامش‌دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلارام،
(اسم مصدر) [قدیمی] قرار، سکون: ز بس نالهٴ چنگ و نای و رباب / نبُد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷: ۲۷۴)،
(اسم) [قدیمی] استراحتگاه،
۱۱. [قدیمی] آرامش‌دهنده،
* آرام‌آرام: (قید) آهسته‌آهسته،
* آرام شدن: (مصدر لازم)
آرام گرفتن،
آرمیدن،
فرونشستن خشم و اضطراب،
* آرام کردن: (مصدر متعدی) آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن،
* آرام گرفتن: (مصدر لازم) آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن،
* آرام یافتن: (مصدر لازم)
آرامش یافتن،
آرام شدن،
آرام گرفتن،
برآسودن،

معادل ابجد

شرط زندگی آرام

842

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری